|
چطور ميتونستم بهش بگم نه ؟ اون چيزي نميخواست . همه تنهاش گذاشته بودن . حتي برادرش . ميترسيدن مبتلا بشن . انگار جذام داشت . مهم نيست . اونجا همه همينطورين. كسي پاي حرفش نميمونه. مي خواست اين مدت باقيمانده رو تنها نباشه . با يكي حرف بزنه. دلم نميخواست فكر كنم چرا رفت . بهش گفتم بياد ايران . حداقل اينجا منو داشت . توي فرودگاه كه ديدمش هيچ فرقي نكرده بود . يه كيف دستي كوچيك . يه چمدون سبك و يه عالمه غم كه چشماشو خيس كرده بود . حتي باهام دست نداد . فقط خواهش كرد بازوم رو بگيره و كنار هم راه بريم . هنوز هم ماشين نداشتم . سوار تاكسي شديم . ازم خواست قبل از هر جايي بريم پارك خودمون . پاركمون عوض شده بود . ديگه پر از سنگريزه نبود . سنگفرش داشت . ولي هنوز هم سكوتش سرجاش بود . فكر ميكردم خواب مبينم . نميشد باور كرد . هنوز هم همونطور معصومانه گنجشكها رو نگاه ميكرد . دستهاش هنوز مثل موقع رفتنش بود . هنوز ليخند كه ميزد پره هاي بيني اش رو جمع ميكرد. نميتونستم باور كنم ميميره . ــ از كي ؟ ــ قرار بود ازدواج كنيم . آزمايشش مثبت بود . ــ چقدر طول ميكشه ؟ ــ نميدونم . ممكنه دو ماه . شايد هم چند سال دووم بيارم ... ساكت شد . يادم اومد هر وقت حرف رفتن من رو ميزد همينطور ساكت ميشد و بغض ميكرد . ــ دوستش داشتي ؟! ايستاد و تو چشمام نگاه كرد : تو چي فكر ميكني ؟! هر دو ساكت شديم . شب كلي بهمون خوش گذشت . به بابام اينا زنگ زدم و گفتم مهمونم كيه . اونا از خودم بيشتر خوشحال شدن . سلام رسوندن . اون هم سلام رسوند . شب تو اتاق بغل خوابيد . خيلي خسته بود . ساعتي رو كه برام گرفته بود دستم كردم . عطر باقيمونده از اون روزها رو هم زدم . اتاق پر از بوي عطر اون شبا شده بود . نامه هاي پاره شده اش رو از زير كمدم آوردم بيرون و پهن كردم رو تختم . خيلي فكر كردم . خيلي ... چشمهاش خواب آلود بود . ميخواست حرف بزنه . انگشتم رو گذاشتم رو لبش و گفتم : هيس . توي خونه تنها بوديم ، ولي باز هم ميترسيديم بلند حرف بزنيم .... چشمهاش پر از اشك بود و تنش خيس از عرق شده بود . خرده هاي كاغذ رو كه به بدنم چسبيده بود ميكند و ميانداخت پايين تخت . بهش گفتم : دوماه ، براي زندگي فرصت كافي اي است . سرش رو گذاشت روي بازوم و چشمهاش رو بست . فردا ميخواهيم بريم توي پاركمون . رو سنگفرشهاش قدم بزنيم . عطرم تموم شده . يه عطر هم ميخريم .
|
|